|
روي تنها صندلي اتاقك اهداء خون نشسته بودم كه پرستار جوان صدايم زد . به طرف ميز ش كه مي رفتم ، سنگيني نگاه پيرمردي كه تا به حال كنار صندلي ام ايستاده بود نفسم را به شماره انداخت . درست مقابل پرستار نشستم ؛ برگه سوالات را از پوشه كنار دستش درآورد و با چشمهاي خاكستري اش خيره شد به صورتم . چهره اش برايم آشنا بود ، اما هرچه فكر كردم يادم نيامد كه كجا ديدمش . بي آنكه از من چيزي بپرسد – انگار كه تمامي جوابها را بداند – پرسشنامه را پر كرد تا رسيد به آخرين سوال . - طي شش ماه گذشته رابطه جنسي مشكوك نداشته ايد ؟ نمي دانم شانه هايم را بالا انداختم يا سرم را تكان دادم، اما جوابم فقط يك كلمه بود : « نه ! » . هنوز دهانم را نبسته بودم كه صورتم از سيلي محكم اش داغ شد . حس كردم يقه ام را كسي چسبيده است و به سمت خود مي كشد . عصباني شده بود فكر مي كنم . صورتش را آنقدر به من نزديك كرد كه بوي گند مشروبي كه ديشب خورده بودم پيچيد توي دماغش . گيج بود و داشت فرياد مي زد انگار . - مطمئني لعنتي ؟ و من ناگهان همه چيز را به ياد آوردم…
«پدرام رضايي زاده – خرداد 82 » |
|