داستانك

پدرام رضايي زاده
pedram_kiano@yahoo.com


روي تنها صندلي اتاقك اهداء خون نشسته بودم كه پرستار جوان صدايم زد . به طرف ميز ش كه مي رفتم ، سنگيني نگاه پيرمردي كه تا به حال كنار صندلي ام ايستاده بود نفسم را به شماره انداخت . درست مقابل پرستار نشستم ؛ برگه سوالات را از پوشه كنار دستش درآورد و با چشمهاي خاكستري اش خيره شد به صورتم . چهره اش برايم آشنا بود ، اما هرچه فكر كردم يادم نيامد كه كجا ديدمش . بي آنكه از من چيزي بپرسد – انگار كه تمامي جوابها را بداند – پرسشنامه را پر كرد تا رسيد به آخرين سوال .
- طي شش ماه گذشته رابطه جنسي مشكوك نداشته ايد ؟
نمي دانم شانه هايم را بالا انداختم يا سرم را تكان دادم، اما جوابم فقط يك كلمه بود : « نه ! » .
هنوز دهانم را نبسته بودم كه صورتم از سيلي محكم اش داغ شد . حس كردم يقه ام را كسي چسبيده است و به سمت خود مي كشد . عصباني شده بود فكر مي كنم . صورتش را آنقدر به من نزديك كرد كه بوي گند مشروبي كه ديشب خورده بودم پيچيد توي دماغش . گيج بود و داشت فرياد مي زد انگار .
- مطمئني لعنتي ؟
و من ناگهان همه چيز را به ياد آوردم…

«پدرام رضايي زاده – خرداد 82 »
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30486< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي